وقتی مجرد بودم ماه رمضان اصلا برایم به این سختی نمی گذشت. روزها خسته و گرسنه از مدرسه به خانه می آمدیم، تنها کارم تا زمان افطار دراز کشیدن و خوابیدن بود! و لحظه شماری برای افطار ... همیشه همه چیز آماده بود. لحظه ای افطاری و سحریمان دیر نمیشد! یادم می آید بیشترین کاری که سالهای اخیر انجام می دادم پهن کردن سفره افطار بود! همه چیز توسط مادرم آماده شده بود و وظیفه من فقط چیدن در سفره بود. هیچوقت در روزهای ماه رمضان وظیفه غذا پختن با من نبود شاید چون مادرم با خودش میگفت نکند بوی غذا اذیتش کند، یا زحمات آشپزی توانم را کم کند! لذت بخش ترین بخش ماجرا وقتی بود که سحر، مادر یا پدر با مهربانی بیدارمان می کردند، گاهی شاید چندین بار میرفتند و می آمدند تا بالاخره از جایمان دل بکنیم و با غر و لند بیدار شویم و همیشه هم سفره انداخته و چیده شده، غذا گرم شده و آماده برای خوردن بود! هیچوقت غذای مانده و سوخته نمیخوردیم و هیچوقت نفهمیدم که این شرایط چطور فراهم میشود!
غافل بودم ... غافل از اینکه مادرم چقدر زحمت میکشد تا ما بتوانیم همه روزه هایمان را بگیریم. مادر است دیگر ...
حالا خودم وظیفه خانه داری به دوشم است و مادر شده ام! حالا میفهمم که روزها روزه بودن و در کنارش با صبر و حوصله بچه داری کردن و از طرفی به موقع غذای افطار و سحرت را آماده کردن یعنی چه!؟ و البته در کنارش مرتب بودن خانه خودش پروژه ای است ...
حالا شاید فقط کمی از زحمات مادرم را درک میکنم ... کاش آن وقتها بیشتر کمکش میکردم ...
- ۲ نظر
- ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۵