روزهای سختی را میگذرانم ...
روزهای سختی را میگذرانم ...
حال جسمی ام که تعریفی ندارد! خانمهایی که این روزها را گذرانده اند حالم را بهتر میفهمند، حال روحی ام هم ... بماند!
حدود 5 ماه است که وسایل منزل را جمع کرده ایم که اسباب کشی کنیم و هنوز موقعیتش پیش نیامده چون هر بار که قصد رفتن میکنیم همسرم را برای کارش به ماموریت جدیدی میفرستند و من باید منزل پدرم بمانم! پدر و مادرم در این مدت برایم سنگ تمام گذاشته اند، مخصوصا از وقتی که فهمیدند مادر شده ام نگذاشته اند دست به سیاه و سفید بزنم ولی خودم خجالت میکشم. اینکه بخاطر شرایط من همه مسافرتهایشان را کنسل کرده اند، اینکه مادرم با وجود کمر درد شدید مدام در حال پخت و پز و کارهای خانه است و نمیگذارد آب در دلم تکان بخورد، اینکه حتی ساعت تلویزیون دیدنشان را با خواب و بیداری من هماهنگ کرده اند که نکند برمن سخت بگذرد! اینکه پدرم وقتی که خانه باشد با وجود خستگی از کار روزانه مرا تا آزمایشگاه، سونوگرافی یا هرجا که بخواهم میبرد و من فقط و فقط حس شرمندگی همه وجودم را فرا میگیرد ...
خیلی سخت است وقتی بعضی روزها و شبها شدیدا به وجود همسرت نیاز داری و او نباشد، وقتی دلم میگیرد و میخواهم یک دل سیر گریه کنم و نمیتوانم چون مادرم میبیند و نگرانم می شود! وقتی از صبح تا شب منتظر تماس همسرت مینشینی که با حرفهایش آرام شوی و وقتی تماس میگیرد خیلی خسته و کسل است و این تویی که باید او را آرام کنی و بخندانی تا غمهایش را فراموش کند و وقتی گوشی را قطع میکند تو میمانی با یک بغض سنگین در گلو ...
روزهای سختی را پشت سر میگذارم به امید اینکه ان مع العسر یسرا ...
التماس دعا
- ۹۴/۰۳/۱۷